بیسکویت

یه داستان خیلی خیلی جالب 

 

هنوز چند ساعت به پروازش باقی نمانده بود.تصمیم گرفت برای گراندن وقت کتابی خریداری کند.او یک بسته بیسکویت نیز خریدو در کنار مردی که داشت روزنامه میخواند نشست و شروع به خواندن کتاب کرد...  

بقیه در ادامه مطلب

وقتی که نخستین بسکویت را به دهان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشته و میخورد.خیلی ناراحت شد ولی چیزی نگفت.پیش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم.شاید اشتباه کرده باشد. 

ولی این ماجرا تکرار شد هر بار که او یک بیسکویت برمیداشت آن مرد هم همین کار را میکرد.این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش مشان دهد.وقتی که تنها بیسکویت باقی ماند پیش خود فکر کرد حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد . 

مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد. 

حسابی عصبانی شده بود. 

در این هنگام بلند گوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست.کتابش را بست.وسایلش را جمع و جور کردو با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه ورودی رفتووقتی داخل هواپیما روی صندلی نشست دستش را داخل  ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد.ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست.باز نشده و دست نخورده.خیلی شرمنده شد.یادش رفته بود بیسکویتی که خریده بود داخل ساکش قرار داده. 

آن مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود بدون آنکه عصبانی و برآشفته شود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد